میبینی زمستان؟
دیگر زور هیچ آفتابی به من نمیرسد
دیگر دستِ هیچ بهاری نمیتواند شاخههایم را لمس کند
دیگر در قلهام. جایی که هیچ کس به آنجا نخواهد رسید.
میبینی چهقدر بزرگ شدهام؟
دیگر در هیچ تابوتی جا نمیگیرم
دیگر هیچ گوری مرا نمیپذیرد.
میبینی؟
میبینی
چه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بود
دیگر هرگز نخواهد دانست
دیگر هرگز نخواهد فهمید.
میبینی
که چگونه جنون بر عقلام میخندد
و نوازشِ دستهایش را از شانههایم دریغ میکند؟
میبینی خاطره قدیمی؟
میبینی زمستان؟
میبینی که چگونه در تمنای چیزی
آنسوتر از سیاهی هستم؟
سیاهها کافی نیستند برایم دیگر.
میبینی
که دیگر هیچ چیز مرا نمیترساند
نه این روزهای سراسر ظلمت
نه این بیتو بودنهای یک، دو، سه تا ابد.
نه این سالهای بیشناسنامه
و نه گلوله
که رعنایی سرو را دو چندان میکند.
درباره این سایت