تو هنوز فکر میکنی که من زندگی میکنم در این تبعیدگاه محزون؟ هنوز اسیر همان گمانِ باطلی که میخندم و نفس میکشم و لذت میبرم؟ در تمام راههای تاریکی که قدم برمیدارم، نامِ هر کوچهای توست. تو چیزی از حسرت میدانی؟ تو چیزی از شب و شعر و شراب میدانی؟ همدم سیاهی آسمان شدهای در استخوانسوزترینِ زمانها و سیاهترین مکانها؟ بادِ سردِ زمستان، هر شب، چند بار نامههایم را به سویِ تو آورد، میدانی؟ تو چیزی از تنهایی نمیدانی. رفیق چند تنهایی شدی؟ چند ساعت تنها ماندی؟ چندبار به صورتش زدی و از دستش فرار کردی؟ تو چیزی از گریه نمیدانی. آن لحظاتی که چشمانت پر میشوند را هم از گریه حساب میکنی هنوز؟ چند بار در تنهاترین ساعت، خردشده و ویران، اشک ریختی؟ چند ساعت تحمل کردی خیسیِ گونههایت را؟ دستانت را بر صورتت گذاشتی و از خودت هم پنهان کردی هقهقهایت؟ تو چیزی از مستی نمیدانی. در نگاهت خالی شدن ظرف از شراب یعنی نوشیدن و مست کردن و سرمستی؟ چند بار ترانههایی غمگین با طعم شراب زمزمه کردی؟ به مستیات چند ساعت مجالِ حضور دادی؟ لیوانهایت را به خاطر آنان که در سرت هستند یا انان که در قلبت هستند، بلند کردی؟ تو چیزی از دوست داشتن نمیدانی. دوست داشتن برایت یعنی تنها دوست داشتنِ کسانی که تو را دوست دارند. چقدر وقت گذاشتی برای دوستداشتنهایت؟ چند روز و چند شب؟ صاحبان آن عشقهایی که درونت کشتی کجایند حالا؟ از چند قلب، خونِ زخمِ عشقِ تو چکه می کند هنوز و تاکنون؟ مباد که از اندوهت شانه خالی کرده باشم اما تو چیزی از اندوه نمیدانی.
درباره این سایت