می شه کل سال رو در یک کلمه خلاصه کرد و اون هم تُخمیه. آدم کلمات شدم. با بی معنی ترین حروف. شاید حتی به تعداد انگشتای دوتا دست هم شب رو کامل نخوابیدم. سیاهِ سیاه شدم. در فروردین سفید بودم و در شهریور خاکستری و در اسفند سیاه. سیاه ترین. بدم میاد ازش؟ ازم؟ نه. اصلا. جنگیدم. افتادم. زخمی شدم اما شمشیر و سپرم رو زمین ننداختم. فقط دو بار دیدمش. بهار و تیر. یاد گرفتم که فراموشی بدترین و بهترین خصلت آدم هاس. چهار بار عصبانی شدم. داد کشیدم و رگ گردنم بیرون زد. فحش خار مادر دادم. از ته دل. یک ماه هر روز دستشویی شستم. چندبار لب رودخونه نشستم و ماست ریختم تووش. چه دوغ بد مزه و بی رمقی. اشتباه کردم. می دونم. بت ساختم اما نشکستمش. پرستیدم و آرزوی نابودیش رو زمزمه کردم. فهمیدم که دیگه کسی رو دوست نخواهم داشت. کسی هم منُ دوست نخواهد داشت. مساوی. عدالت تام. بی هیچ توقعی. فهمیدم که بچه ها رو دوست دارم. فهمیدم که بزرگ ترها آدم قطع امید کردن هستند. آدم دل نبستن. آدم هرگز دوست نداشتن. مست کردم و تلو تلو خوردم. مست کردم و بالا آوردم. همه چیز رو. تو رو. آرزوهام رو. همه چی. زورش به همه چی می رسه. زور مستی به همه چی می رسه. حتی تو. حتی به عشق. فهمیدم که اون زمان می شه به دوست داشتن گفت عشق که براش مُرد. من هنوز زندم. پس عاشقت نیستم. دوست دارم. پوست کلفت تر شدم. دیگه طاقت دیدنت رو ندارم. دیگه نباید ببینمت. چند بار حرفم رو قورت دادم و ساکت شدم. مثل انفجار بود برام. مثل انفجار هست برام هنوز. نگفتن حرفایی که باید بگم. باید داد بزنم و بگم. از غروب پنج شنبه ها دل کندم. حالا می دونم که به این زودی ها نخواهم مرد. دیگر چیز جذابی برام نمونده انگار. نه حرف زدن های طولانی با شمس. نه سیگار. نه ماه. نه نوشتن برای ماه. نه بیداری های شبانه. و نه همین خراب شده. فقط منتظرم یک سالگیش رو ببینه تا ببندمش. کرکره ی خیلی از چیزا رو باید توو زندگیم پایین بکشم و احتمالا از همین جا شروع کنم. از دوست داشتنی ترین نقطه. باارزش تر از این حرفایی اما. قیمتی تر از کلمه. آدمای غمگین حافهظ بهتری دارن و این به حد کافی برای آزرده بودن زندگی شون کافیه. مکافات برای گناهی نکرده شاید. رو لبه زندگی کردم. اون طرف پرتگاهِ "فراموشی" و اون طرف جهنمِ "یاد". یکی بهم گفت دوستم داره. با اشکم گفت. با هق هق هم اما رفت. رفتنی بود. واسه رفتن اومده بود. اما من هنوزم می گم دوست نداشتن بدتر از جدایی هست. قبول نکن تو هی. اجازه ندادم غرورم رو بندازن زیر پاشون. هزینش رو هرچی بود دادم. بدون ذره ای پشیمونی. امسال بعد از مدت ها بلند خندیدم. قهقهه زدم. انتظار کشیدم. منتظر موندم. دقیق شدم رو چشما. رو چراغای روشن شب. رو سنگفرشای خالی. دلم لرزید چندبار. فک کردم به سوالای بی جواب. زل زدم به راه های طولانی. دست کشیدم از سراب. دخیل نبستم به امید واهی. دیگر کسی را باور نخواهم کرد
.
.
.
با این همه قولم را فراموش نمی کنم؛ اسم دخترم رو "آیلین" می ذارم.
آخ مادام. اینجا هنوزم اسفندا برف و بارون می باره. هنوزم خیس می کنه پاهامُ. آخ مادام. اینجا هنوزم آتیش درست میکنن تو پیت حلبی مادام. آتیش مادام. باید برم چوب بیارم. باید بشینم کنارش. باید دستامُ بگیرم روش. باید تو شعله هاش یه چیزی رو بفهمم مادام. آخ مادام. پیت حلبی. اینجا هنوزم تنها تسکینه برای دستای سرد دست فروشا و بی خانمان ها و بچه واکسیا. آخ بچه واکسیا مادام. اینجا هنوزم چند هفته به عید سبزه سبز می کنن و یه روبان قرمز می بندن روش و می فروشن مادام. اینجا هنوزم ماهی قرمزاشون زل می زنن به آدم. لال می کنن هنوزم ادمُ. اونقد که بعد خریدنشون دلت نمیاد و برمیگردونی شون توو همون دریای کوچکشون. آخ مادام. اینجا هنوزم سبد سبد پرتقال پیدا می شه کنار خیابون. مادام. مادام اینجا هنوزم ماهی درست می کنن شب عید. آخ مادام. ماهی همه چیزُ خوب می کنه. ماهی می تونه که همه چیزُ خوب کنه. آخ مادام. شوید. برنج. ماهی. عید. اینجا هنوزم بوی ماهیِ تازه می دن ی چهل چنجاه ساله. اینجا هنوزم دامن شون رو می دن بالا که نشه خاک که نشه گِل. دامن مادام. آخ دامن. بت دامنتُ مادام. اینقد پناه نباش واسه قاصدکای سرگردون، تکیه گاه برای بادهای بی هدف. رهاشون کن قاصدکا رو. اینجا هنوزم نمیشه قدم از قدم برداشت توو بازارش. از بس که شلوغه مادام. اینجا هنوزم دیوارای خونه بوی گردویایی رو میده که پدرا می خرن. بوی لباس تازه مادام. بوی اسباب بازیای جدید مادام. آخ مادام. پول نو مادام. پدر بزرگ اسکناس نو می داد شب عید. الان زیر خاکه مادام. زیر خاک. اینجا هنوزم خجالت می کشن آینه ها که چروکای زیر چشم مادرا رو نشون بدن توو شب عید مادام. چروک مادام. رنج مادام. یک عمر فلاکت مادام. یک عمر خنده به فلاکت مادام. یک عمر جنگیدن با فلاکت. بدون شمشیر و سپر. کم کن اون علیرضا آذر رو مادام. حافظ بخون. آخ حافظ. اینجا هنوزم هست دیوانش بغلِ صدایِ پرهایِ جبرئیل. سیب کنار سرکه. سنجد کنار سکه. آخ مادام. اینجا هنوزم تخم مرغ رنگ می کنه مادر بزرگ شب چهارشنبه سوری. فشنگ در می کنن توو شب عید. آخ مادام. هنوزم دیوار و روسری و خونه مادر بزرگ مادام. هست اینا هنوز مادام. هست. آخ مادام. اینجا هنوزم می پرن از رو آتیش. تک تک. جفت جفت. با آرزو. بی آرزو. مادام. اینجا هنوزم یه ماه مونده به عید گرد و خاک بلنده از کوچه هاش. فرشا آویزونه از دیواراش. مادام. اینجا هنوزم آرزو می کنن لحظه سالل تحویل. تحویل مادام. پس کی تو می خوای عید رو به من تحویل بدی مادام؟ اینجا هنوزم اشک هست رو گونه هام موقع گذشت یه سال.
.
.
.
آخ مادام. اینجا هنوزم سرده اول صبحاش. هنوزم مه داره. مه مادام. چرا هیچ مهی منُ توو خودش گم نکرد پس. ها مادام؟ بگو دیگه. آخ مادام. ببند دکمه هامو. بگیر دستامو. ببین چقد سردن. ببین چه کبود شدن ناخنام. آخ مادام. یادته اون روزا؟ اون رزوا بلند بلند می خندیدیم مادام. آخ. بلند بلند می خندیدم. دیگه دارم کم میارم مادام. دیگه نمیشه مث قبل تند راه برم. دیگه پاهام منُ نمی برن به دورا. آخ مادام. منُ برگردون به اون رزوا. منُ برگدون به گریه. منُ برگردون به روزایی که نمی دوستم سیگار چیه. آخ. سیگار مادام. اینجا هنوزم سیگارو ارزون می ده بقالی سر کوچه. آخ مادام. چرا می خوام اینقد راه بر م توو برف مادام؟ را ترسی ندارم از خیس شدن پاهام؟ برف مادام. بو کن دستام رو. ببین چه بوی برفی گرفتن. برف مادام. هنوزم می شینه رو شاخه ها. هنوزم سفید می کنه همه جا رو. آخ مادام. اون روزا آدم برفی درست می کردن باهاش. درست می کردم باهاش. دو تا دکمه چشم و یه هویج بینی و .آخ مادام. بیا این ور. اینقد واینسا زیر بارون. میفتی رو تخت. نمی تونم بیام بالا سرت. نمی تونم دستمال خیس کنم بذارم رو سرت. آینه ای تو مادام. آیه ای. نوری و دور مادام. آخ مادام. اینجا هنوزم گریه می کنن. ذاتا همیشه گریه می کنن. ذاتا مردا همیشه می میرن. گلوله ای صفیر می کشه و سکوت شبُ می شکنه و بر قلبی می شینه و مردی میفته و زنی بیوه می شه و کودکی یتیم و خونه ای به آتیش کشیده می شه. آخ مادام.
.
.
.
آخ مادام. چرا اینا رو میگم بهت؟ چرا می نویسم اینا رو؟ چرا تموم نمیشه حرفام باهات؟ تو که هستی هنوز. تو که نفس می کشی بین همین مردم. هنوزم پیرهن مردونه می کنی تنت عیدا. هنوزم پاپیون قرمز می بندی به یقت. هنوزم ماتیک سرخت، سرختره از خون. تو که می بینی بچه واکسیارو. تو که ناراحت می شی وقتی می بینی اونارو. تو که رد می شی از بغل سبزه ها. تو که حرف می زنی با ماهی قرمزاشون مادام. من اینا رو می نویسم تا یادت باشه که فراموشت نکردم هنوزم. که هنوزم خون می چکه از جای زخمت. که هنوزم دنبال دوست داشتنتم. می نویسم تا یادت باشه من خواستم شعرت کنم، کتابت کنم؛ هرچقدم نتونستم. هرچقدم کلماتم کم آوردن برات. تا بدونی کم نذاشتم من مادام. آخ مادام. چقد بگم؟ چقد بنویسم؟ چقد میشه نوشت مادام؟ چقد می شه گفت مادام؟ آخ مادام. بذار باشه دنیا واسه خودش. بذار بره دنیا برا خودش مادام. فقط تو باش مادام. فقط تو باش تا موقعی که میرم چوب بیارم، روشن کنی زیر سماورُ.
.
.
.
آخ مادام. من امتداد تو هستم. هر روز. هر ساعت. هر ثانیه. هر لحظه. هر جا. هر مکان. هر شهر. هر گوشه. اینجا دیگه کسی نمی شینه پای حرفام مادام. اینجا دیگه کسی گوش نمیده به غروبام. اینجا دیگه کسی نمی فهمه دلتنگیام رو. اخ مادام. یه روز از همین رزوا می شم مسافر. بر نمی دارم مسواک و خمیر دندون و ژیلت و لباس زیر و . آخه آدم با چمدون که مسافر نمیشه. آدم بی چمدونه که مسافر میشه. آخ مادام. اینجا هنوزم می دوم دنبال اتوبوسا. لعنتیا. همیشه زودتر میرن. نمی رسم بهشون. جام میذارن. یه روز می رسم. یه روز سوار می شم و می رم. تکیه می دم به شیشش. نگا می کنم دشتارو. دشتای خالی از چادرُ مادام. آخ مادام. چادر.
دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم.
افتادم کلمنتاین. قلب حرف نمی فهمید. درد تسکین نمی گرفت. زخم درمان نمی دانست. با این همه دست می کشم به فیلتر سیگاری. چیزی مضطربم می کند هنوز هم. بی هیچ دلیلی. که اضطراب شکل صمیمانه اضطرار است. باید بیفتی تا بفهمی. اضطرار. تا دوری، تا در میانش نیستی نمی توانی درکش کنی. با این همه این اخرین کلمات من به توست. برای تویی که قدِ یک سوء تفاهم طولانی زیبا مانده بودی. از منی که تمام سیگارهایش را کشیده ،تمام فریادهایش را زده و تمام کلماتم را نوشته است. آن طرف تر هنوزی خاطره ای خاطرم را مکدر می کند. اما دیگر فرقی ندارد. بودن و نبودنش یا شدن و نشدن اش برایم علی السویه اند. دیگر هیچ فرفی ندارد. سیزیف وار باید به بالا بردن و پایین آمدن این سنگ لعنتی کوشید فقط. بی نگاه همدردانه ای
.
.
نه کلمنتاین. نه. هیچ فرقی نمی کند. حالا تمام آن چیزهایی که به چشم یک امر محتمل به آن ها می نگریستم در نظرم یک امر بدیهی اند. غریب نیستند. غریبه نیستند. ناآشنا. دور. غیرممکن اصلا. فقط باید زندگی کردن در میان این چیزها را یاد گرفت. کلمات از سرانگشتانم به دیوارهای این خانه می ماسند و اندوه مرا می خورد، سیگار مرا می کشد، شعر مرا می خواند. بیدار می شوم از خوابی که نباید. از رویایی که به کابوس می ماند. همه چیز در عجیب ترین حالت خود غیر معمولی اند و آهوی شامگاه از تعلیقِ بسترِ راکدم می نوشد. شاید، شاید این بار که برخاستم جهان جور دیگری بود و ادریان فریاد عمیق تری می کشید و ملکوت دست از اغوای شبانه ام، از این بیاها و خوب است ها و هیچ نخواهد شدها دست برداشته بود
.
.
با این همه همیشه تلخی تازه ای کامم را زهر می کند و من می مانم و این تحیر در تقدیر. که چرا و چرا و چراهای ممتد که از پژواکش وحشت می کنم. راستش کلمنتاین، اگر شمس اینجا بود و می توانستم با او حرف بزنم این چیزها را نمی نوشتم. این چیزها نوشتن ندارند. بدبختی نوشتن ندارد در اصل. اما باید با این همه نوشت. قد جمله ای، قد کتابی و حتا قد کلمه ای. آرام باش کلمنتاین. لب ببند. شکوه نکن. ما در دریای بدبختی شناوریم و همین که دریا طوفانی نباشد، کفایت می کند
.
.
"آنان که می گریستند، هنوز هم می گریند".
اویی که بسیار دوست میدارمش، می گوید اگر الان با ماه ازدواج کرده بودی، خوشبخت بودی. اویی که خبر ندارد از زخم کوچک من. اویی که خبر ندارد از رحیل چشمان تو. اویی که خبر ندارد از ذکر خیال من با کولیانِ آواره. اویی که خبر ندارد از تمام دیرینگیهایی که در دیار تو جا گذاشته ام. اویی که خبر ندارد.
اگر نمی توانی مثل حافظ شعر بگویی، خطی ننویس. اگر هنوز شبیه تارکوفسکی فیلم ساختن را بلد نشده ای سمت دوربین نرو. اگر نمی توانی شبیه هایدگر تفلسف کنی، نیاندیش؛ و اگر هنوز نتوانسته ای شبیه آدریان بر صدایت مسلط بشوی، خفه شو. زمانه، آدم های متوسطی را که با علم به معمولی بودن ساکت می مانند، بیش تر از آدم هایی دوست دارد که علیرغم کوچک بودن می خواهند بیش از حد خود دیده شوند.
اسیر شده در میانِ کلماتِ الکنِ عاجز و افتاده در صحرایِ غربتِ بی همدم و همکلامِ هرروزهیِ دروغگویانِ پستِ رذل و وفاوادار به اندوهِ بیامانِ ماه و پابندِ سربلندی در روزگار گردنهایِ کج اما هنوز هم "یک نفسکِش امیدوار ساده سرراست".
آن لحظهیِ خوشِ ضربآهنگ گرفتن بر دیوارهیِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذتبخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانهیِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخیهایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوستهیِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارمهایِ دعاگونهیِ بلند و فراموش شده از تمامِ یادها و فراموش کردهیِ تمامِ یادها. فقط تو و تو و تو؛ بی هیچ گذشتهای و آیندهای. تنها. آن. دَم. حال. اکنون. تو. خماریِ چشمان و خیسیِ لبان و لرزشِ دستان. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم. راستی و مستی و اعتراف به تو در زیر فروغِ محوِ ماه؛ اشک را به مستی بهانه کردم و لب و زبان و دهانم جز به تو نچرخید و جز تو نگفت و این پژواکِ سنگینِ نامِ تو که نفس را بر من سنگین کرد و رفت و آمد و رفت و امد و رفت و آمد.سرخوش از می یا از تو یا از حرف زدن دربارهیِ تو؟ تا انتهایِ زمان و مکان و همه چیز رفتن و برگشتن به آغاز. به زمستان. سرما. تو. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم.
با چشمانت ذکر باران بگیر
دلت گرفت اگر
و مرا به یاد آر
از یاد رفته
از یاد رفته
از یاد رفته.
شبها
همیشه
همین ساعت
خوابم نمیبرد
گاهی
همین ساعتها
از خواب میپرم
زنِ محبوبِ من
دستهای کوچک سفیدی داشت
که خوابِ درختِ کهنسالِ کوچه را نمیآشفت
دوستم داشته باش
من از پلههای زندگی
بارها افتادهام
و حال دست و پاهایم
کبود، خونین، زخمی.
مادر گریه میکرد آن شب.
چرا نوشتم دوستت دارم؟
از تویی که میگفتی تمام حقیقت بازی بود.
تمام حقیقت بازی بود؟
پس
من
کدامین زمستان
دوستت داشتهام؟
.
.
یک روز اگر نبودم
فراموش نکن
که نان داغ برای صبحانه
واجبتر از نماز صبح است
و این که تو شکِ بینِ
رکعتِ دو و چهار بودی
و شکِ بینِ دو و چهار جایز نیست
و این که می شود
توی تاریکی
شعر خواند
گریه کرد
سیگار کشید
قرص خورد
و برای همیشه خوابید.
.
.
من راه را از خلوتِ نامِ تو
گم کردهام
منی که هر شب به انتهای خیابانی میرسیدم
_میرسم_
که
هرگز
به تو نخواهد رسید.
فراموش نکن که
سماور برای عصرها واجبتر از نماز عصر است
و راستی
به مادرم خواهم گفت که برایت شال ببافد
سبز و ظریف و طولانی.
.
.
اگر از تو پرسیدند
می گویم
دیوارها برای من
و پنجرهها برای او.
اگر از من پرسیدند
بگو
باران گرفته بود.
سرنوشت خوبی بود زندگی.
.
.
_ من غمگینم_
و
این خلاصهی منست
_ تو زیبایی_
و
این خلاصهی توست.
چه فراز و نشیبی دارد نگاهها.
آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمیبینی.
آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمیبینی.
آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمیبینی.
آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمیبینی
آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمیبینی.
آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمیبینی.
.
چه فراز و نشیبی دارد نگاهها
آن هنگام که به قلباش نگاه می کنی و جز نفرت نمیبینی.
آن هنگام که به چشمهایش نگاه می کنی و جز عشق نمیبینی.
میبینی زمستان؟
دیگر زور هیچ آفتابی به من نمیرسد
دیگر دستِ هیچ بهاری نمیتواند شاخههایم را لمس کند
دیگر در قلهام. جایی که هیچ کس به آنجا نخواهد رسید.
میبینی چهقدر بزرگ شدهام؟
دیگر در هیچ تابوتی جا نمیگیرم
دیگر هیچ گوری مرا نمیپذیرد.
میبینی؟
میبینی
چه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بود
دیگر هرگز نخواهد دانست
دیگر هرگز نخواهد فهمید.
میبینی
که چگونه جنون بر عقلام میخندد
و نوازشِ دستهایش را از شانههایم دریغ میکند؟
میبینی خاطره قدیمی؟
میبینی زمستان؟
میبینی که چگونه در تمنای چیزی
آنسوتر از سیاهی هستم؟
سیاهها کافی نیستند برایم دیگر.
میبینی
که دیگر هیچ چیز مرا نمیترساند
نه این روزهای سراسر ظلمت
نه این بیتو بودنهای یک، دو، سه تا ابد.
نه این سالهای بیشناسنامه
و نه گلوله
که رعنایی سرو را دو چندان میکند.
من اما میدانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بیفایدگیِ شبهایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوستداشتنیاش نوشت: پس میخواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شدهای. امیدوارم خوشبخت بشوی." تف
من خوبم. من خوبم. من خوبم. میتوانم همینجا هزار بار بنویسم که من خوبم اما آدمها خستهکنندهاند. زندگی سخت است و روزمرگی کسالتبار کلمنتاین. خیابانی که هر روز بر رویش قدم میگذارم و شهری که در آن ننفس میکشم بویِ لجن میدهد. فقط ادامه میدهی و میشوی امتدادِ بیهودگی؛ در روزگارِ افتخار به این بیهودگیها و بطالتها اما من شرمسارم. اما من هنوز احساس میکنم جایی کم گذاشتهام. ادامه. امتداد. بیهودگی. نه برای این که دلیلی داشته باشم. نه. اتفاقا صرفا به این خاطر که دیگر دلیلی ندارم. آدم هایی که مرا میشناسند یک جور دیگر نگاهم میکنند و من هیچ چیز عجیبی در خودم پیدا نمیکنم. همه چیز در روتینترین حالت خود جریان دارد. تمام این نفس کشیدنها و زندگیها و آدمها. همه چیز. من کمی خستهام. کمی ناامید و کمی عادت نکرده کلمنتاین. به هیچ عادت نکردم. نه به نبودش. نه به این بیهودگی، نه به این زندگی لعنتی و نه به این خنجری که هر روز قلبم را خراش میدهد. برای حرف نزدن با تمام آدمها، تنها دو کلمه دارم: من خوبم.
رهگذر. بیمقصد. مسیر همیشگی. درختان . سراسر مه. آدمهای بیچهره. غریبانگی. چای. زیرزمین. شیش تا چای هزارتومنی. انباشت نیکوتین. یک نخ دیگر. یاد او. اوی غایب. اوی ناموجود. اوی از یاد برده. گرانی مادر قحبه. بیپولی مادر قحبهتر. هندزفری. " غمم را ز چشمم نمیخوانی". مه. برف. بی نام. بی نشان. بی صدا. گم. محو. تیره. تار. کمی هم سرد. رهگذر.
{به "پیش و پس از او" تقسیم شدن. برای او گناهکار جماعتی شدن. پای رفتنش، نشستن و پای نیامدنش، ایستادن. بیخیالِ دنیا شدن. هر روز را چون آخرین روز زندگی کردن. در هجوم دوستان و دوستان تنهاتر از پیش شدن. تقسیم شدن، تقسیم شدن، در چهانت پخش شدن. اینهاست هدایای عشق. تنها یادگارهایی با پیراهنِ جاودانگی.}
+ کلمه که نه. سرب داغی که تا عمق استخوانت نفوذ میکند.
اولین خسران، اولین ناامیدیات، اولین باری که مطمئن میشوی امیدت اشتباه بوده، که بیهوده دویدهای، که برای مسابقهای تلاش کردهای که نتیجهاش از قبل معلوم بوده. اولین باری که قدرت جبر را اینقدر ملموس از درون خودت احساس میکنی، آن لحظهی عظیم فرو ریختن تمام باورها و شکستن تمام آرزوها و رویاها و در آغوش کشیدن حسرت. اولین کلماتی که پس از آن زمزمه میکنی "آخ که چقدر ساده بودم!" کی خواهد بود. آخ. کاش خبردار نشوم.
هرچیزی اما ذرهای از وزنش را بر روی شانههایت باقی میگذارد و شانه هم مثل چشم عادت میکند. با این همه خاطره و انسان و حادثه اما چرا هنوز هم چون غباری سبک در دستان باد به هر سو کشیده می شویم و از طوفانها میهراسیم. چه میخواستی از این زندگی؟ رسالتات چه بود؟ شبی آغوش اش را زیستن یا شنیدن نالههای شهوتناکاش در لحظهی ایستادن زمان و یا حتی رسیدن به سینهاش و سر غلطیده در میان هایش سبی سیر گریستن و همان دم مردن؟ آه تصدقت. هستی خسیستر از این حرفاست. روحم تبلور ویرانیست. نوشتن هر روز برایم سختتر از روز قبل میشود. حافظ تمام ایام نیستم اما تا دم مرگ به یادت خواهم بود. عمری گذشته و دیگر باز نخواهد آمد. من اما به تغییر این روزهایم ایمان دارم. به این که بیرنگی عنق افتاده روی روزهایم را جایی تلافی میکنم. جایی که دور نیست، دیر نیست اما تقاص سختی دارد. خیلیها، دقیقا خیلیها لیاقت خیلی چیزها را ندارند و تو یا باید آنقدر زرنگ باشی که این حرف را فهمیده باشی و یا بارها و بارها این اصل ساده را برای خودت تکرار کنی و من در دستهبندی آدمها جزء آن دسته قرار می گیرم که باید این اصل ساده و بدیهی را بارها و بارها برای خودش تکرار کند. میان این همه تقاص و تاوان و جزاست که میفهمی کجا را اشتباه آمدهای. کجا باید پیش میرفتی و نرفتهای و کجا باید میایستادی و دویدهای. خامی و پختگی و سوختگی عمری به درازای زندگی یک آدمی دارد و حتا گاهی یک عمر طولانی هم برای این پختگی کفاف نمیدهد. اهمیتی ندارد تصدقت. درد هر چه بیشتر بهتر و زخم هر چه عمیقتر دلچسبتر. نمیترسم. نمیهراسم. تمام این زخمها را تا انتها باید دوام آورد و حرفی نزد و شکوهای نکرد- که ارتفاع پنجره برای پریدن همیشه مناسب است- و لحظهای هم که مرگ آمد، آمد. چه باک تصدقت. تنها یک راه برای زنده ماندن وجود دارد. شوالیهوار، زره بر تن و سواره بر اسب خلق معنا کردن. شرزه و بیترس.
سیاهی ج شب سرد و افتاده در ته چاهی تاریک که نور ماهش نیست. هی دست بر دیوار بردن و بالا رفتن و افتادن و خسته و ناامید قانع به این سرنوشت پست. نه انگشتی مانده و نه ناخنی و نه نایی برای بالا رفتن. عاجز. ناتوان. بازنده. نه از آن بازنده های خوب که کل سالن برایش کف و هورا می کشند. نه. از آن بازنده هایی که آرام، زمانی که همه غرق در برندهاند از گوشه میدان بیرون می رود. سیاهی. سیاهی. سیاهی. شب. نمی دانی چندمین سیگار است که دودش را به درون فرو می دهی و این رقص مدام مستانهوار کلمات در دهان و این رود جاری هیمشه ختم شونده به تو، به تن تو. صداهای تیز مردی پس از گریه های طولانی و خیره در شعله گر گفته آتش در خیال این که من درختی بودهام که جایی ریشه دواندهام و هی نمیدانم های جنون وار و های گریستنهای خشک و وای نلمسیدن تنت برای هزارمین بار. زانو بغل کرده شمارش ستارهها و مرور شعرها و تورق دفترها و زمزمه ترانهها و این شومفکر که دستی بر تنت میچرخد و به سوی دکمههایت میرود و دکمه اول و دوم و سوم تا آخر. تمامِ تنت در مقابل چشمانش و از گرمای نفس تو جان یافتن و بوسه از تو و بوسه از او و دیدن جهنم در چشمت و به هیچ شماردنش و اشتباه گرفتن دهانت با دهانش. آخ. سهم او از تو تمام تنت و سهم من همین شب و کلمه و حسرت. نفرت آغشته به بیتفاوتی محضی عمیق، آنقدر عمیق که دیگر حتا گمانم اسمم را هم از یاد برده باشی و نگاهم را نشناسی. دیگر بدون تو نمیمیرم. اینجا دارم بدون تو میپوسم لعنتی. میپوسم. با تمام شهوت و تمنا و خشم پناه از تو به جوهر. از نعوظ برای چیزی نزدیک. ارگاسم با صدای قلمی که تن کاغذ را جر میدهد و بوی غلیظ جوهر و لام کشیدهی منزل و کلاه کوچک بر سر الف و های نجیب سر به زیر انداختهی مه و شین دنده دنده دندهی عاشق و کاف خنجر شکل کُش و شداد مشدد عیار و این سکوت منتهی به س کجاست؛ "منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست؟".
+ دارم اینجا بدون تو میپوسم.
دوست داشتم ابراهیم وار، بی هیچ شک و تردیدی به میان آتشها بپرم و خنجر بر گلوی عزیزترین اسماعیلام بگذارم و آواره بیابانها شوم و با تبری در دست بزرگترین بتها را بشکنم و بشارت اغیار درباره اسحاقام را باور کنم. سخت اما مومن. طولانی اما باارزش.
کاش میدونستم که چیزی نیست. کاش میفهمیدم که همین حال رو دارن. که همه گاهی میترسن از پس این زندگی برنیان. که همه بعضی وقتا زورشون به این زندگی نمیرسه. که همه گاهی تا یه قدمی تموم شدن میرن و قدم از قدم نمیتونن بردارن. مدتیه همش غروبم مهندس، حتا وقتی شیش صبح پا میشم. بگو همینن. بگو هیچی نیست. بگو مهندس.
حس اون لحظهای که دلت میخواد تموم شعرای دنیا رو بگی. دوست داری هر چی قصهی قشنگ هست رو جلد روی جلد بنویسی. فکر میکنی همهی حرفای خوبت پشت لبت صف کشیدن که رهاشون کنی. یه وقتایی حسابی به زندگی نزدیکی اما این زندگیه که از تو دوره.
روزهای بدی رو میگذرانم. سخت، تنها و بیحوصله. شبها کمی کتاب میخونم. سیگارم به یک و نیم پاکت در روز رسیده، اما مگر چه اهمیتی دارد؟ و مثل همیشه بسیار دوستت دارم.
+ کی چه می داند. شاید هم بهترین روزهایم هستند. سیگار و فیلم و کتاب و آهنگ به مقدار کافی. شببیداریها و هیچ انگاشتن همه چیز.
یک موقعی میروی؛ با فکر این که از جایت میروی. از خودت میروی. اما در اصل از زمان میروی و انتظار داری بعدتر که برمیگردی همه چیز سر جای خودش باشد و فقط تو رفته باشی. فکر میکنی ماجراها، دستنخورده، منتظرت میمانند. اما وقتی که برگردی. فقط رد کمرنگی از آشنایی مانده و باقی چیزهایی که بودن تغییر یافتهشان از نبودنشان، غمگینکنندهتر بود. تنها چند آشنا و عده ای غریبه.
مهم نیست اگر دوست دارن دربارهی هر هنوز مبهمی حرف بزنن، عیبی نداره اگر اصرار دارن روی هر سبکسری و قصوری اسمای قشنگ و پیچیده بذارن، حلالشون اگه خوششون میاد با کلمهها لاس بزنن و اغراق کنن و مهمل ببافن ولی کاش اونقدر بفهمن که هرکس زخمیِ جنگ خودشه و انصاف نیست از جنگی که هیچ وقت تووش نبودی حرف بزنی
"تا میای کمر راست کنی از زیر بار کینهای که تازگی توی قلبت کاشتن، مصیبت بعدی از راه میرسه. واقعا چیزی جز نفرت ندارم برای نوشتن. چیزی جز احساس بازیچه بودن زندگیم توی دستای اینجاییها و اونجاییها. و هرطرف رو نگاه میکنم آدمای بیخیالی رو میبینم که هیچ درکی از حقیقت ماجرا ندارن. آدمایی که همیشه جلوی دماغشونو دیدن، تلویزیون براشون حجت بوده، آدمایی که از قاتلها قهرمان ساختن، و آدمایی که میخوان زندگی ما رو برای انتقام به خطر بندازن. بازنده این جنگ همیشه فقط ماییم. شاید لیاقتمون همینه وقتی هیچوقت تلاشی نکردیم. هیچی ندارم جز نفرت برای گفتن. هیچی جز درد. هیچی جز کلافگی."
از اینجا:
http://talaashi.blog.ir/
هیچ چیز نمیتوانست اندازهی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور میشدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همهی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دیدم این همه وقت گذشته ولی انگار نه انگار. مثل بار اول. مثل روز اول. همه چیز سر جای خودشه بدون تغییری. رسیدم به ابتدای دوست داشتن. به ابتدای اندوه. به ابتدای زمستان. زمستان جا خوش کرده در مقابل تمام بهاران. دلم شور میزد که نکند باخته ام و خبر ندارم. که اشتباه امدهام و بیخبرم. فهمیدم باختهام اما نمیدانی چهقدر آرام شدم از این آگاهی. چون دیگه اونقد بزرگ شدم و اونقد چیزای عجیب غریب دیدهام که بدونم سیر زندگی و وقایع اونطوری پیش نمیره که من میخوام. که من دوست دارم. تا یه جایی دست ما هستش اما قسمت اصلیش از اختیار ما خارجه و خب زندگی روبهرو شدن با همین اتفاقای ناخواستهس. کاری از دستم برنمیاد دیگه. واسه همین شور نمیزنه دلم و نگران نیستم و سخت نمیگیرم؛ اگه شد شد و نشد هم نشد. میون این سختی و دویدن اما هنوزِ دوست داشتنات سر پا نگهام داشته. آه. چقد دلم میخواد فریادش کنم. دیگه کلمهاش راحتم نمیکنه. فریادش کنم. فریادش بزنم. اونقد بلندِ بلند که بشنویش. که ببینیش. که بفهمیش. که بپذیریش جانم تصدق خنده هات.
.
.
.
کافکا برای ملینا نوشته بود: "چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز با هم زندگی نخواهیم کرد، خانهی مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخوهایم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتا در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد." بعضی کلمات و جملات خودِ آدماند. خودِ آدم! این کلماتِ کافکا، خودِ ماست.
امروز پس از آن همه توهین و تحقیر و فحش و بیرون زدن رگ گردن فهمیدم که در زندگیام مطلقا هیچ گهی نخواهم شد. همین که بتوانم پند سال دیگر زنده باشم و تمام این مصیبتها را تحمل کنم و در روزهای آخر هم مثل اولین روزهایش، زخمهایم را دوست بدارم و تا آنجایی که میتوانم از درد ورنج کسانی که دوستشان دارم، بکاهم تنها کاریست که از من عاجز و شکستخورده برمیآید. این روزها که بیشتر از وقت دیگری این همه ریا و تزویر و دروغ و دوروییِ ادمین را میبینم، بیشتر از همیشه هم حالم از تمام آدمها و این حجم از دروغ و همرنگ شدنشان با جماعت حالم به هم میخورد. چگونه در خلوت خود با خود کنار میآیند؟ چگونه سر، آسوده به بالین میگذارند؟ چگونه مسخ شدهاند که در جواب ابتدایی سوالات و تناقضات شروع میکنند به فحاشی؟ نمیدانم. دیگر هیچ امیدی برای من و برای این جماعت اطرافم، حدقال برای آسن کسانی که من میبینم و میشناسم نمانده. حالا هرچقدر هم میخواهند بحث کنند و دلیل بیاورند و آرام نگیرند؛ کاین سرابیست بی انتها و سیاه. آنها را نمیدانم اما من همه چیز را باختهام و همه چیز را از دست دادهام. همه چیزم را. تنها همین چیدن بیهودهی کلمات است که برایم مانده که برای ساعتی راحتم کند و دمی فارغم از غم دو جهان. کوه کوه حرف حرف که در درون ادمی تلبنار میشود و ریزهسنگهایی که میتوانند از دهانت خارج شوند. ریزهسنگهلیی که حتا خودمم را هم راضی نمیکند. اما چاره چیست؟ ادامه باید داد. باید جنگید و از پای ننشست. اما هنوز هم راحتم نمیگذراند این سوالهای بیجواب که آخر این چه زندگیایست که برایمان درست کردهاید/ لعنت بر پدرمان، آدم، که فریب ابلیس شیطان را خورد و آن میوهی ممنوعه را. چرا زمینی شدیم اصلا؟ چرا مستوجب این همه عذاب و رنج و درد؟ خدایی که برای مدتهای مدیدی ما را به حال خود رها کرده و انسانهایی که حیوانترند تا انسان و امیدهای ذبح شده؟ تف. عصر که داشتیم با علی از سرِ کار برمیگشتیم سیگاری آتش زدیم و به روبهرو خیره شدیم. زبان باز کرد که این زندگی قمار است. یا باید ببری و یا ببازی. حد وسط ندارد. درست میگفت. خیلی هم خوب میگفت. قمار نمیتواند که حدِ وسط داشته باشد و تنها کسانی میتوانند پشت میز بشیندد و شروع کنند به بازی کردن که چیزی برای نشان دادن و چیزی برای از دست دادن و چیزی برای این که بتواند فریاد بزند اهای ببینید من اینها را دارم، بیایید از من بگیرید داشته باشد. من مگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ من مگر اصلا چیزی هم داشتهام ایا تا حالا؟ هیچ. نه. یک هیچ بزرگ. به من هیچ وقت اجازهی بازی کردن و پشت ان میز نشستن و تلاش برای بردن چیزی نخواهم داشت. من محکوم به شکستم. محکوم به این هیچ وقت و در هیچ جایی چیزی را به دست نخواهم آورد. که اگر دقیق بشوم یک تاریخ طولانیِِ پر از شکستم. در عشق. در خانوده. در پول و حتا در دوستان. فقط میتوانم بایستم و از دور به آن کسانی که پشت میز نشسته اند و بازی میکنند، نگاه کنم. به امید پوچِ این که شاید یکی از آن همان اتوکشیدههای ادکلنزدهی خوشخنده، خوشش بیاید و در قبل کاری که م را پاره خواهد کرد تکه استخوانی جلویم بیندازد. نمیدانم چرا ادامه میدهم؟ نمیدانم چرا هنوز زندهام؟ این روزها برایم غریبهترین نه این آدمیانِ پست و رذل که خودمم. با خودم غریبترینم. نمیتوانم خودم را بشناسم. نمیتوانم برای کارهایم دلیل منطقی پیدا کنم. برای ایکه درنگ نکنم و به خود مشغول نشوم و از خود غافل شوم، اجازه نمیدهم که حتا لحظهای بیکار بمانم. فیلم. کتاب. شعر. الکل. شعر. کتاب. فیلم. کار. حالا هم در دستی عرق خرما و در دست سیگار، تنها به این میتدیشم که آیا این زندگی سگی ارزش این همه دلهره و کلنجار رفتن با خود و تحمل تمام این همه مصیبت و دیدن سفیدی موهای مادر و لرزش دستان پدر را دارد؟ هر روز هزار بار بمیریم که در اخر بتوانیم یک بار برای همیشه بمیریم؟ نمیارزد آقا جان. که هر یادی خنجری و هر انسانی زخمی جدید. کاش میشد مغزم را از سر جایش دربیاورم و از فردا یک مغز جدید سرجایش بگذارم و همه چیز را فراموش کنم و دوباره از اول شروع کنم. اما حالا فقط دلم میخواهد با تمام وجودم فریاد بزنم که: ایلی ایلی لما سبقتنی.
مست و ناهشیار به این میاندیشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور میکنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواسام وقفهای در به یاد آوردن زیباییات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگیام نمیتواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نمیتواند دوست داشتنات را به تعویق بیندازد.
.
سالها گذشته. سالهای زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتنات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی میان ما هیچ گاه از بین نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای فرو ریختنش نخواهم کرد. تو هرگز مرا نخواهی بوسید اما چشمان من همیشه به دنبال لبان تو خواهد بود.
.
کسانی که دوستشان داری، همیشه در کنارت باشند؛ اگر تکهای باقی بماند از من، کجای جای تنم نامات نیست؟ تولدت بر جای جای تنام مبارک.
میدانی چه میکند با من؟ همان توصیف قدیمی اما زیبا. سینهام را با خنجری میشکافد و قلبم را بیرون میآورد و به دندان میکشدش و با دستان خونگرفتهاش به حرف میآید که ببین چه سرخیِ دلپذیری دارد رنگش و چه طعم لذیذی دارد گوشتش.
تو هنوز فکر میکنی که من زندگی میکنم در این تبعیدگاه محزون؟ هنوز اسیر همان گمانِ باطلی که میخندم و نفس میکشم و لذت میبرم؟ در تمام راههای تاریکی که قدم برمیدارم، نامِ هر کوچهای توست. تو چیزی از حسرت میدانی؟ تو چیزی از شب و شعر و شراب میدانی؟ همدم سیاهی آسمان شدهای در استخوانسوزترینِ زمانها و سیاهترین مکانها؟ بادِ سردِ زمستان، هر شب، چند بار نامههایم را به سویِ تو آورد، میدانی؟ تو چیزی از تنهایی نمیدانی. رفیق چند تنهایی شدی؟ چند ساعت تنها ماندی؟ چندبار به صورتش زدی و از دستش فرار کردی؟ تو چیزی از گریه نمیدانی. آن لحظاتی که چشمانت پر میشوند را هم از گریه حساب میکنی هنوز؟ چند بار در تنهاترین ساعت، خردشده و ویران، اشک ریختی؟ چند ساعت تحمل کردی خیسیِ گونههایت را؟ دستانت را بر صورتت گذاشتی و از خودت هم پنهان کردی هقهقهایت؟ تو چیزی از مستی نمیدانی. در نگاهت خالی شدن ظرف از شراب یعنی نوشیدن و مست کردن و سرمستی؟ چند بار ترانههایی غمگین با طعم شراب زمزمه کردی؟ به مستیات چند ساعت مجالِ حضور دادی؟ لیوانهایت را به خاطر آنان که در سرت هستند یا انان که در قلبت هستند، بلند کردی؟ تو چیزی از دوست داشتن نمیدانی. دوست داشتن برایت یعنی تنها دوست داشتنِ کسانی که تو را دوست دارند. چقدر وقت گذاشتی برای دوستداشتنهایت؟ چند روز و چند شب؟ صاحبان آن عشقهایی که درونت کشتی کجایند حالا؟ از چند قلب، خونِ زخمِ عشقِ تو چکه می کند هنوز و تاکنون؟ مباد که از اندوهت شانه خالی کرده باشم اما تو چیزی از اندوه نمیدانی.
برف چه خواهد کرد با این کهنهزخمِ عیمقِ در هر به چاقورسیدهاستخوان، ریشه دوانده؟ مسیحایِ سپیدِ سرمایش، نفسی تازه بر مردهقلبم خواهد داد یا بهمنِ خوشِ خاطراتش خواهد زدود از تمام دل و جانم، یادِ تمامِ آن سردزمستانهایِ تاریکِ بیدرمان را. چیزی نیستم جز فروپاشی میان این و آن؛ رفتوآمدِ مکررِ میانِ پژمردگی روح و فرسایشِ تن. چیزی نیستم جز ضرورتِ کلمهوار از حلقومی خارج شدن و عدم تمایلِ روایتها به بیان. برف چه خواهد کرد با این کهنهزخمِ عمیق؟ برف، لمسِ من با سرانگشتِ سردِ تو، امضایِ هنوز بودنت و لهجهبوسهات؛ آبرویِ همیشه دوست داشتنت، همیشه دوست داشتنم.
سوزان سانتاگ گفته بود: گاهی عاشق آدمی میشوی که شانس رسیدن به او صفر است، غیرممکن. و همچنان دوستش داری. این عشق واقعی است. از آن چیزهایی که بعد خواندنش سیگاری آتش زدم، دودش را به سینهام فرو دادم و به گذشته نگاه کردم. گذشتهی پوچِ لبالب از دوست داشتنِ تو. فقط تنها باید یک کار انجام بدهم. باید هر دم به این مدامِ بیهودهیِ دوست داشتن چیزی اضافه کنم؛ بیآنکه در جستوجوی معنایی باشم.
آبروی باد اگر سمباده بر یاد بکشد، وای من که چه تو را از یاد من خواهد برد؟ وای که هر باد و برف و بورانی زخمهای جدیدم میزند از عمق زخم تو. وای من که هر گریهی آسمانم، آبستن از بخار خیس تن توست. وای من که از یادت نمیبَرم و نمیبُرم. وای من که دریغم از مرهمی برای یادت. وای من که از بیپناهی تو پناه بر شعر و الکل و سیگار و بیهودگی روزگار. وای من که مبتلای تو و اسیر بطالت بیتو. وای من که خشکه خشکه تکههای لبم زنده به بوسهباران لبهایت. وای من که زخمت تسکین نمیداند، التیام نمیفهمد، تسلی نمییابد. وای من که دستانم در حسرت آغشته شدن به بوی تن تو. وای من که درمان نمیخواهم، نام دردم را بگو.
پنجره را که باز میکنم، انگار دریچهی خاطرات نامحدودم را باز کردهام. شاید همهی بادها درختان را شکستهاند و شاید فاجعهای به بار آوردهاند. اما من همهی آنها را دوست دارم. بادها. بارانها. طوفانها. خاطرات. میدانم که آنها هم در گوشهای از قلب مرطوب و مهگرفتهشان مرا دوست دارند.
همه چیز را در نه و نیم دقیقه خلاصه کرده است. بدون هیچ حرف اضافهای. آرامش قبل از طوفان. بیچارگی. حزن. آن بیپناهیِ مختوم به طوفان. طوفان. "زمانی که اهنگ خواندن کافی نبود، فریاد کشیدن. برای شنیدنت بود" و این منِ از طوفاندرآمدهی پا از زمین کندهی گمشده لابلای موجهای خروشانت. دریایی پر از نخواستنها و نتوانستنها و نشدنها و نبودنها و نیفتادنها و نرسیدنها. لانه کرده در فریادهایی سهمگین.
.
.
قله. جایی که دیگر هیچ کس به آنجا نخواهد رسید. شاهکارِ مطلق. ترکیب باورنکردنیِ هنر و نبوغ و تلاش. شبیه به فرو بردن خنجری تیز در زخم همیشه. مست شدن از قدحی لبالب پر از خون خویش. سکرآور. بی عیب و نقص. تکرار نشدنی.
.
.
https://www.youtube.com/watch?v=t-hQgtYCbcQ
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
با این
دوخته نگاهُ
ریخته خونُ
خفته نجوا
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
به سان مردی که برای همیشه معشوقهاش
در شکل زنی که برای همیشه عاشقاش
که سایهی منی تو؟
که فرار نکنم از تو؟
که تو با منی؟
که پنهان نشوم از تو؟
که تو صدای منی؟
که سکوت نکنم؟
که غمگینی و به تو نخندم؟
که برای زنده ماندن باید
تو را از خود دور کنم؟
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
اندکی بلندتر
تر
عریانتر
فاشتر
رسواتر
من بندهی صریح و رک و مستقیمام
بیزارم از کنایه و حرف در دهان لقلقه کردن
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
از سرخی آفتاب غصر میگویی
از شامگاه خونرنگِ آسمان میگویی
از آخرین نثار واپسین لبخند میگویی
از پشت سر گذاشتن روستایی میگویی
که به خاطر او دوستش دارم و
بیزارم از آن به خاطر تمام چیزهای دیگر
حتا از به دنیا آمدن در آنجا
که به پس مینگرم و نمیخندم
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
از هرگز برنمیگرددی که در دل میگویم
از هرگز به اینجا نمیآیدی که فرو میگویم
از مدام اتوبوس
از جلوه به رفتن
از مدامتر زیباییاش
آه سایه
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
اما
اما اگر اینجا بودی
اگر اینجا بودی
دست میبردم به بستن پنجرهها و
با تمام توانم به صورتت میکوبیدم
که تسکین درد من
خون آویخته از چانهی تو خواهد بود
که خون تسکین من و درد من است.
چه میگویی سایه؟
چه واگویه میکنی با من سایه؟
این روزها بیشتر از همیشه، احساس غریبگی با آدمهای دور و اطرافم میکنم. آدمها را نمیفهمم. اشیا را نمیفهمم. توالی شبانهروزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریبتر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست میشوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ میکند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمیتوانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را میرباید. هر از گاهی آدمهای سالهای دور، آن آشنایان دیروز را میبینم. کسانی که فراموششان کرده ایم و فراموششان شدهایم. افسوس بلندی که بعد از باخبر شدن از حال این رزوهایم، به زبان میآورند به تخمم نیست. چرا باید افسوس خورد؟ برای سالهای گذشته و روزهای سپریشده غمگین باشم؟ ندانم و نشناسم. دیگر خیلی وقت است که از نوستالژی بازی سانتیمال احمقانه دست برداشته ام که چه خوب میشد به عقب برگردیم و گذشته چه خوب بود و ال و بل. گذشته هم یک گوهی شبیه الآن. شاید حتا خیلی بدتر از الآن اگر در بدیها و سختیهایش دقیق شویم. تمام این آدمها و اتفاقات در همان گذشته هم بودهاند. چه چیزی تغییر کرده جز از یاد بردن تمام آن بدیها؟ خوب یا بد، زشت یا زیبا هر چه بود، گذشته است. اثر خود، اثر عمیق ماندگار خود را گذاشته و گذشتهاند. در لحظه، در پی زخمهای جدیدترم. در پی بهانهای برای ادامهی این جنگ. ناامید. هیچ فرقی هم نمیکند بود و نبود این امید لعنتی. چون زورش به هیچ چیز نمیرسد. دقیقا شبیه همین گلمات. تنها سرابی است که الکی دلت را به ان خوش کنی که حتما روزی جهان به روی ما هم خندید. بیشتر از همیشه کتاب میخوانم و فیلم میبینم و سیگار میکشم و آدریان گوش میدهم و کمتر از همیشه میخوابم. بیکاری، طاعون من است. هجوم صدبارهی فکرهای بیمورد و دلمشغولیهای بیدلیل. مرگ تمام تنم. بیآ«که کاری از دستم بربیاید. بسیاری از روزهایم شروع نشده، تمام میشوند و برخی از روزهایم، تمام شدن نمیشناسند. نمیتوانم فردای خودم را ببینم. از این که چقدر فرسودهتر و غمگینتر و مستاصلتر از اکنون خواهم بود، وحشت میکنم. این روزها هرکاری میکنم جز زندگی. شاید هم درستش همین باشد. توو یه جای "شبهای روشن" استاد ادبیات به دختره میگه: سهم من از عشق جای سرد و تاریکی در این جهان است. همون. سهم منم همونه. همونطور که دلم میخواد. همونجور که باید. واژهای نمانده اینجا. گلایهای حتا. این روزها دیوانهای خوشحالم. همانگونه که آرزو داشتی؟ امیدوارم روزی، جایی اینگونهام آرزو کرده باشی. دیوانهای خوشحال؟ دیوانهای خوشحال
شما اما اگر توانستید ببوسید تمام گونههای از گریه خیس شده را؛ بهخصوص اگر هوا سرد و تاریک بود و برف میبارید. ببوسید تمام چشمان از انتظار کمنور شده را. تمام لبهای مشکوک به بوسه را. تمام دستهای پاک آلوده شده به تن یار را. تمام قلمهای از معشوق نوشته را. تمام چینهای افتاده از انتظار بر پیشانیها را. من نتوانستم اما اگر شما توانستید ببوسید تمام زخمهای عاشقان را؛ که از بوسیدنیتر در جهانمان وجود ندارد.
دوست داشتم امشب، در این شب سرد برفی اینجا بودی. تا صبح در آغوش همدیگر. برای همدیگر لازم و کافی. سیگار بکشیم. الکل بخوریم. شعر بخونیم. فحش بدیم. مست کنیم. تن زیر برف بریم. در بوسههای شهوتناک یکدیگر غرق شویم. هیچ چیز هم به تخممان نباشد.
بعدها، اگر اجل مهلت داد خواهم گفت برایشان از این سال و روزهایش. که چه سخت بود و پرالتهاب. پر از شکنجه و عذاب، پر از مصیبت و بلا. مدام دروغ میگفتند. مدام چیزی برای مخفی کردن و پنهان نگه داشتن داشتند. اشک میزیختیم و نفرین میکردیم و آه میکشیدیم. مدام جان میکندیم که زنده بمانیم. بلا بود که از زمین میرویید و از آسمان میبارید. سیل میکشت. زله میکشت. موشک میکشت. گلوله میکشت. مرض میکشت. همه چیز در عهدی نانوشته کمر بسته بودند به نابودی تام و تماممان، برای همیشه. سال خوبی برای غسال و گورکن و کفنفروش. دادخواهی نداشتیم. گرانی رهایمان نمیکرد. عدد کمر خم میکرد و گردن میشکست. فرصت نفسکشیدن نداشتیم حتا چه برسد به فرصت زار زدن. احمقها بر ما حکومت میکردند. میزدند و مرمردیم. میکشتند و جوانه نمیزدیم. رنگ خون بود هنمیشه در روبهرویمان و بوی بنزین در مشاممان. بیرون از مرزها نمیتوانستند غلطی بکنند و انتقامش را از ما میگرفتند. چه سال پرباران بیبرکتی. قیام قیامت بود. برادر از برادر میگریخت و پدر از فرزند. خنده را از یاد برده بودیم. خنده چیزی گنگ و ناشناخته بود قبل. خوشی چیزی برای خیلی قبلترها. ما گریست را بلد بودیم و شدیم آن سال.ا این را یادمان دادند و داد آن سال. به گریستن خو گرفته بودیم آن سال. به گریاندن خو گرفته بودند آن سال. به گریاندن خو گرفته بود خداوند آسمان. مرگ پاکترین فرزندان را به نظاره نشستیم ان سال. کوچ معصومترین فرشتگان، در آسمان و به آسمان را شاهد بودیم. چه سالی. سالی به درازای قرنی. روزهایی به طول دهه. با همان دستهای آغشته به خون و جنایت دست برنمیداشتند از موعظه و اخلاق و نماز و زهد. بیآنکه از بتوانیم از زخمی فرار کنیم، زخمی جدیدتر، زخمی بدتر و سختتر گریبانمان را میگرفت و رهایمان نمیکرد آن سال. تنها هنرمان زنده بودن بود. تاب اوردن. هنوز بودن. هر زخمی ردی عمیق به عمق چندین و چند سال بر روحمان گذاشت. نشکستیم. نیفتادیم. فرو نریختیم. همچنان زنده ماندیم و همین زنده ماندمان و بودن خاری بود بر چشم آنان که جز سیاهی و بلا برای خاک و سرزمینمان نمیخواستند. آن سال، چیزی نداشتیم برای از دست دادن. چیزی نمانده بود برای از دست دادن. دلخوش بودیم به مستی و دوست و شانه برای گریستن و لب برای بوسیدن و یار برای نوشتن. از پا ننشستیم اما. قداره کشیدیم و زدیم. آنچنان زخمی بر تنشان کاشتیم که تا سالهای سال فراموشش نکردند. پس از ان همه رنج و بدبختی، فهمیدیم که دیگر بار زانو نخواهیم زد. که میتوان هر چیز سختی را تحمل کرد. که پس از آن همه بلا و مصیبت، خود مصیبتی بودیم ورای تمام مصیبتها. دیوانگانی که میتوانستند از پس هرچیزی بربیایند. که رو در روی ضحاک به سخرهاش گیرند. که فریدونی نبود و نداشتیم. که هر کداممان فریدونی بودیم به پهنای تمام ظلمها و ستمها و تبعیضهای طول تاریخ
در نهایت اما چه و کدامین و چند خیال برای آفریدن تو کافی است؟ هیچ. هیچ. هیچ. ببین چهقدر پناهی تو که حتا میشود به خیال نبودنت تکیه کرد. چند امید که میتوان به امید تو سالیان درازی را در دار بقا مصلوب ماند و هنوز چشمانت، چشمانم را به فریب زیست باز و بسته کنند. چه اهمیتی دارد که زندگیِ لکاته از کدامین سو بر پیکره این جهان پتیاره تا شود؟ .
تو یک معمولی بغایتی. مثل تمام آنها که از زمستان متنفرند. آنها که تنها با فیلمهای رمانتیک اشک میریزند. آنها که شعرهای خوبی میخوانند اما شعرهای خوبی نمینویسند. آنها که هر لحظه به امنیت نسبی من حمله میکنند. عزیزم، تو معمولیتر از این حرفها خواهی مُرد.
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاتهیِ ناپاکِ دستآغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلودهتَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمیدانستم.
بعضی از شعرها را فراموش کردهام. همان قدر که بعضی از خاطرات زنده و شفاف در مقابل چشمانم حاضرند اما از بعضی دبگرشان چیزی جز ابهام و گنگی گیجکننده در یادم نیست. میگفتند زمانی قوی و قدرتمند هستی که توانایی صرف نظر کردن داشته باشی. قدرت رفتن و برداشتن و داشتن اما نرفتن و برنداشتن و نداشتن. اما برای من همیشه نادیده گرفتن چیز قویتری بود، بسیار قویتر از صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. نادیده انگاشتن. که در این نادیدگی حتی تو اهمیتی هم برای آن چیز که نادیدهاش میگیری قائل نیستی. درست برعکس صرف نظر کردن که تو حداقل چیز خوب زیبای دارای ارزشی را میبینی و صرف نظر میکنی از رفتن به سویش. انکار در من قویتر است از این حذر داوطلبانه. نادیده گرفتن تمام چشمها و دهانها. و حالا قویترم از دیروز و پارسال و تک تک سال هایی که نفس کشیدهام. از تمام روزهایی که همآغوشِ انتظار بودهام و شبهایی که بوسه گرفتهام از لبان خونینش. از تمام بارانهایی که با لجاجتی کودکانه خیسم کردهاند و تمام سطرهاییی که پناه بودهاند اقلا روزی روزگاری. از تمام مستیهایی که هجا هجای حروف نام تو هشیارم کرده بود. از تمام از ساعات و زخمها و بیپناهیها قویترم. از تمام کلماتم.
.
.
.
حالا اما اگر آرزویی هم هست، که بتوانم آروزیش بنامم، آرزوی دفن کردن تو است. زنده زنده. با دستان خودم. گور. بیتابوت. خاکی که بیل بیل پر میشود در دهانت و میپوشاند تمام تن و صورتات را. تماشای عجز و ناتوانیات. فریادها و لابهها. ریختن خاک. شیونهایی که گم میشود لابلای خاک و گرد و غبار. از آن زیباتر چشمانت. آن التماس جا خوش کرده در چشمان زیبای سیاهت
.
.
.
حرف زدن از من یک دلقک میسازد. نوشتن مضحک و بیاثر است. گریستن ممکن نیست. خانه سیاه است و هیچ چیزی مهم نیست
یادم نمیاد آخرین باری که چیزهایی مثل تولد و عید رو جدی گرفتم کی بود، خیلی مهمم نیست، که به قول اون نویسندهی انگلیسی انکار تمام اینها هم درست به اندازهی تاییدشون حوصله سر بره، نه به خاطر خرید تقویم جدید و نه برای گرمتر شدن هوا، که فکر میکنم مجموع تمام چیزهایی که از سر گذشته باعث شده به این نتیجه برسم که باید تی به خودم بدم، نه اینکه بخوام کاری کنم، نه، چون هیچچیز خطرناکتر از این نیست که آدم بخواد برای خودش کاری کنه، غیر ضروریترین زخمها همیشه حاصل همین دلسوزیهای بیوقت آدم برای خودشه، نمیخوام کاری کنم، شاید بیشتر میخوام کاری نکنم، آروم نفس بکشم، صاف تکیه بدم و ببینم قراره به کجا برسه، وا بدم، انقدر کلمهها رو با خودم دشمن نکنم، دهنمرو ببندم و نگاه کنم، نگاهی سبک و فارغ از قضاوت، بار امروزم رو به دوش بکشم و بار هستی رو بذارم برای خالقش، دست بردارم از این دست و پا زدن بیحاصل برای خوندن دست زندگی، برای تصور و خیال جزییات روز و شبهای نرسیده و برای توصیفات کور گذشتهی رفته و ناپدید شده، باور کنم الان همیشه نیست و حال امروز حال محتوم فردا نخواهد بود، و آینده گاهی خیلی بلندتر و قلدرتر از اونیه که به حدس و گمان کسی محل سگ بذاره، برای تحمل این زندگی خطابه لازم نیست، فقط باید آلودهش شد، کمکم تو هم دست میزنی به تمام چیزهایی که روزی مسخره میکردی، تو هم شبنشینی میری، تو هم از گرونی مینالی، تو هم از بچههای این نسل گلایه میکنی و وسط آهنگ حرف میزنی و دنبالهی اخبار نظر میدی، چون زندگی اینه، چون معلوم نیست فردا کجا وایساده باشی و از اونجایی که ایستادی معلوم نیست دنیا چطور به نظر بیاد، شاید باورش سخت باشه ولی تمام اونایی هم که قبولشون نداری سبکمغز نیستن، بلکه شاید فقط روزایی رو دیدن که تو هنوز ندیدی، خلاصه همهی چیزی که میخوام یه ت کوچیکه، فقط اونقدری که یاد بگیرم تا کجا باید جدی گرفت، اونقدری که بتونم گاهی بگم: "حالا بذار این یکی حل نشه، همین گوشه بمونه".
درباره این سایت